و باز هیاهوی عاشقانه درگرفت ...
سرم را می گذارم تا نصیبم شود تیغ مرادی اما عبور می کند از سرم نگاه می کند و می خندد...
بی بهانه ندا می زند، قوطه ور در تلاطم روزمرگی، ضربت نمی خواهد، یک تاریکی می خواهد، که آنهم در روزگاران ما فراوان ...
روشنی را باید نشانه گرفت ویران کننده ی روح بیمار نور است نور ...